یکی می گه «یا الله!» اول لنگه چپی رو باز می کنه، بعد لنگه راستی رو. نه، "عزیز"جون نیست. می دونم؛ اون همیشه هر دو تا رو با هم باز می کنه. حتما مهمون آورده. حیاط شده غلغله. همه می گن «لا اله ...». مامان کنار حوض زانو زده، گریه می کنه. عمه ملیحه هم اومده رو ایوون، جیغ می کشه: «مادر مادر!» عمه زینب نگهش می داره، ولی "عزیز" که این جا نیست .
آقا حشمت با سه تا از برادراش یک چیزی رو دست شونه.هی می برنش بالا و هی می یارنش پایین، بعد می ذارنش زمین. اوه! سر و صدا خیلی زیاده. همه اومدن خونه مون. حالا من "عزیز" رو چه طوری پیداش کنم؟
مامان خودشو می رسونه به اونا. جیغ می زنه و گریه می کنه. می زنه توی سرش. می گه: «دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ دیدی بیچاره شدیم!» آقا حشمت می گه: «صورت شو بزنین کنار!» عمو می گه: «الهه! تو جلو نیا عمو!» آقا حشمت می گه: «نه احمد آقا، بذار ببینه "عزیز" دیگه نمی یاد.» عمو می گه: «این فقط پنج سالشه! بچه اس. ذهنش خراب می شه.» آقا حشمت می گه: «این قدرت ما رو ببین! ننم که رفت، گفتن رفته سفر. الان چهل سالشه، هنوز هم چشمش دنبال اون می گرده!» دستمو سفت می گیره می بره جلو. پارچه رو می زنه کنار. می گه: «ببین عمو!»"عزیز"ه.خوابیده. می گم: « "عزیز"چرا خوابیده؟ باز کمرش درد گرفته؟» می گه: « نه عمو! "عزیز"ت رفته بهشت. دیگه نمی یاد. باهاش خداحافظی کن.» فکر می کنه من خرم! خب "عزیز" که این جاست. روشو می پوشونه. "عزیز"بدش می یاد وقت خواب چیزی بندازن رو صورتش. «نندازین!» ولی کسی صدای منو نمی شنوه. صدام تو شلوغی ها گم می شه.
...هر وقت یادم می یاد ... دلم هُری می ریزه پایین. "عزیز"خواب بود که روش خاک ریختن ... . *
*به نقل از سایت هنی(با کمی تحریف)
یاد همه ی عزیز ها و مادر بزرگ ها گرامی.
انا لله و انا الیه راجعون