مسافر تازه از راه رسيده بود ، خسته بود ، جر عه اي آب نوشيد و همانجا خوابش برد ...
(مسافر به اين اميد بود که سهمش را از زندگي به زودي بيابد .. )
دخترک کوزه به سر به لب چشمه رسيد ، کوزه را از آب سيراب کرد و آوازي را سر داد :
سواره مي رقصي در بادها
و گيسوانت را مي ريزي
به روي شانه درياها
نشسته مي رقصي در آفتاب
و گيسوانت بر خاک سايه مي ريزند
کجاست خانه ات اي عشق ؟؟؟
که من براي هميشه ... ... ... .
از جا بلند شد و به طرف کلبه روانه شد ... از کنار مسافر عبور کرد نگاهي به او انداخت ، و به
راه خود ادامه داد ...
مسافر از خواب پريد ... خواب زيبايي ديده بود ، آهي کشيد و نگاه خسته اش به چشمه افتاد ،
جرعه اي آب نوشيد ..
و به دنبال سهم زندگي خود از چشمه هم عبور کرد ، رفت و رفت و رفت تا دور شد................