به زمين مي زني و مي شکنيعاقبت شيشهء اميدي راسخت مغروري و مي سازي سرددر دلي آتش جاويدي را ديدمت واي چه ديداري اين چه ديدار دل آزاري بود بي گمان برده اي از ياد آن عهد که مرا با تو سر و کاري بودديدمت واي چه ديدارينه نگاهي نه لب پرنوشينه شرار نفس پر هوسينه فشار بدن و آغوشياين چه عشقي است که در دل دارم؟من از اين عشق چه حاصل دارم؟