انگار عادت كرده ام ، اسمت را روبروي پنجره اي آويزان كنم كه ثا نيه هاي انتظارم را كنارش مي گذرانم! اسمت را كه مي بينم، نگاهم پرواز مي كن.............تا سر همان كوچه باغي كه قرار آمدنت را گذاشتي.....
هما نجا كه گفتي انتهايش بهشت است!
هما نجا كه وعده برگشتنت را كاشتي و هنوز بهار سبز شدنش را نيده ام!!!
شايد هم براي اينكه به اين قطره هاي مقدس محتاجم!!!
نگفته بودم؟؟؟
آ خر هر هفته اين پنجره را با اشك ناب و ذكر يا عشق غبار روبي مي كنم..........
مي خواهم قا صدكهاي مهربان نگاهت را بهتر ببينم!
از پريشان شدن گيسوانشان ميدانم آه كشيده اي..................
و از رقصشان با نسيم مي فهمم لبخندت را به نيازمندي هديه دادي!
چقدر آرزو كردم كه پنجره باز شود و يكي از اين قا صدكها را براي تبرك سجاده ام بر دارم!
اما تو هم مي داني كه باز نمي شود و شكستن حريم پنجره روا نيست!
پنجره انتظار من يك ديوار است...........
و من بار ها دست معمار خلقت را بو سيده ام كه گذاشته اين ديوار شيشه اي بماند .......تا گلدان دلتنگيم كمي نور بنوشد!!
سا لهاست از همين پنجره به ضريح آسمان دخيل بسته ام!
نذر كرده ام اگر بيايي نگاهم را به خورشيد ببخشم!
مي خواهم تو را فقط نفس بكشم......