گیسوانت را که قدم میزنم
چشم هایت را که در می نوردم
صدایت را که تجزیه می شوم
***
فرو می ریزم در خودم
آبشاری می شوم گریزان
با دستانی جاری و زلال چونان اشک
گره می خورم به خاک
فرو می میرم در انعقاد پنج شاخه جوان
روییده بر مچ های بهارینه ات
***
کسی در من قدم میزند
مسافت میان خدا و انسان را
خودم را در تو جستجو میکنم
در تو
تو که آنقدر مقدسی
که در آغوش کشیدنت را
وضو باید گرفت
***
در تو که
مقدس تر از تقدیس
پاکدامن تر از عفاف
عفیف تر از نجابت
مریم تراز مریم
***
وضو باید گرفت
با جاری اشک
جنون در چشمانت زاده می شود
و تو خداوندگار زیبایی
با شیطنت های همیشگی
عصیان را بر پلکهایت جوانه زده ای...
راستی ...
در پیراهنی که من هستم
یوسف شدن بهانه ی قشنگی خواهد بود
اتفاق نابهنگام عشق را
چه خیال می کنی ؟
من هنوز آنقدر دوستت دارم
که در جا کفشی دهان باز کنم
به دلشوره ی عبورت...
میتوانم گور کوچک و چرمی ای باشم
بر شانه های بشارت
چه خیال میکنی؟
حقیقت این است
که تو مقدس تر ازین هستی
که حتی چشمان زلال پیامبران
آینه مقابلت بگذارند
چه خیال میکنی؟
مزاحمت نمیشوم!
ولی حقیقتا دوستت دارم
اگر چه زبانم
به بلوغ کامل نرسیده است
توصیف کمال تو را
حقیقت این است که
تو مقدس تر از همه مقدسات هستی
البته برای من
که دوستت دارم
برای من که
که می پرستمت
برای من که...